معنی خزانه دار

لغت نامه دهخدا

خزانه دار

خزانه دار. [خ ِ / خ َ ن َ / ن ِ] (نف مرکب) گنجینه دار. (آنندراج). گنجور. خزینه دار. خازِن قسطار. گاه بد. گهبد. جهبذ. (یادداشت بخط مؤلف):
خزانه دار تو در بزم نشنود ز تو آن
سلاح دار تو در رزم نشنود ز تو این.
امیر معزی (از آنندراج).
|| رئیس خزانه ٔ عامره. (ناظم الاطباء). رئیس خزانه ٔ دولتی یا شاهی:
ترازوی صلت زائرانت را ملکا
کم از هزار ندارد خزانه دارت سنگ.
فرخی.
قاصد شد و آن خزانه را برد
یک یک بخزانه دار بسپرد.
نظامی.
|| تحویلدار. (ناظم الاطباء). || توپ یا تفنگی که دارای مخزن و خزینه باشد. (ناظم الاطباء).


خزانه دار کل

خزانه دار کل. [خ ِ /خ َ ن َ / ن ِ رِ ک ُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آن کس که رئیس خزانه ٔ یک مملکت باشد. (یادداشت بخط مؤلف).


خزانه

خزانه. [خ ِ /خ َ] (از ع، اِ) محلی بوده است که در سرای پادشاهان و امیران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهای منقول قیمتی را بدانجا می نهادند و هر خرج و بذل و بخششی از آنجا می شد و هر هدیه ای بدانجا می رفت: علی تکین بخارا بغازیان ماوراءالنهر سپرد و خزانه وآنچه مخفف داشت با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند که چون به آموی رسیم از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید. (تاریخ بیهقی). آن چیزها از مجلس و میدان ببردندبه خزانه ها و سرای ها. (تاریخ بیهقی). چند روز پیغام می رفت و می آمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار و خط بداد و مال در زمان بخزانه فرستاد. (تاریخ بیهقی). خازنان و دبیران خزینه ومستوفیان نثارها را بخزانه بردند. (تاریخ بیهقی).
گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب
خوار شود سوی تو خزانه ٔ قارون.
ناصرخسرو.
گفت حجت بجمله گوهر علم است
گوهر او راز جانت ساز خزانه.
ناصرخسرو.
شاه را چون خزانه آراید
چیز بدهم چو نیک دریابد.
سنائی.
طمعش بود کز خزانه ٔ جود
بی نیازش کنی بجامه و زر.
انوری.
نسیه بر نام روزگار تو بس
زانکه نقد از خزانه می نرسد.
خاقانی.
حمل خزانه اش به سمرقند برنهد.
خاقانی.
بخت نقش سعادتش بندد
بر ششم چرخ کان خزانه ٔ اوست.
خاقانی.
بذات خویش بحفظ خزانه ٔ جوهر قیام نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه.
نظامی.
ولیکن خزانه نه تنها مراست.
سعدی.
خزائن پر از بهر لشکر بود.
سعدی (بوستان).
|| مال و نقود کثیر. (آنندراج) (غیاث اللغات):
دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت
تا بر مراد خویش بود مرد کامران.
امیر معزی.
و لشکر برادر را که آنجا بودند برداشت با مال و خزانه. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 103).
- از خزانه بیرون آوردن.
- از خزانه خارج کردن، از خزانه بیرون آوردن.
- از خزانه درآوردن، یا ز خزانه خارج کردن.
- به خزانه بردن، در خزانه قرار دادن. بخزانه فرستادن. حمل بخزانه کردن.
- به خزانه فرستادن، بخزانه بردن. حمل بخزانه کردن.
- خزانه ٔ اسرار، مخزن الاسرار، کنایه از قلب:
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانه ٔ اسرار من خراب کنند.
مسعودسعد سلمان.
- خزانه خانه، مخزن. جای خزانه. جایی که در آن نقود و جواهر نهند:
خزانه خانه ٔ عشق است در بمهر رضا.
خاقانی.
- خزانه ٔ غیب، مخزن غیب. مخزن و خزانه ٔ الهی که رزق مردمان از آنجا رسد:
ای کریمی که از خزانه ٔ غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری.
سعدی.
- || شفاخانه ٔ غیب. داروخانه ٔ غیب:
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ٔ غیبم دوا کنند.
حافظ.
- خزانه ٔ فتوح، خزانه ٔ الهی که بخشایش الهی از آن بشود:
هم خزانه ٔ فتوح بگشاید
هم نشانه ٔ فلاح بفرستد.
خاقانی.
- در خزانه نهادن، اکتناز. (یادداشت بخط مؤلف).
|| حوض گونه ای در حمام که در آن برای شست و شو داخل میشدند. (یادداشت بخط مؤلف).
- خزانه ٔ آب سرد، خزانه ای که حاوی آب سرد حمام است.
- خزانه ٔآب گرم، خزانه ای که حاوی آب گرم است.
|| قطعه ای از زمین که در آن تخم یا قلمه ٔ درختان نزدیک یکدیگر کاشته و سپس درجاهای دیگر غرس کنند، ممکن است بجای قطعه زمین ظرفی باشد که در آن تخم یا قلمه ٔ درختان بشکل فوق کاشته شود. (یادداشت بخط مؤلف). || مکانی بود در هیکل که عطایا را در آنجا می گذاردند. (قاموس کتاب مقدس). || محلی که در آن کتاب گذارند. مخزن کتب. کتابخانه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خزانه ٔ کتب، مخزن کتب. گنجینه ٔ کتب.
|| اداره ای که در آن درآمدهای کشوری جمع شود و سپس هزینه ها از آن اداره پرداخت گردد. (یادداشت بخط مؤلف).
- اسناد خزانه، سند حسابداری که در خزانه ٔ مملکتی تهیه شود و بدانجا مربوط است.
- خزانه داری کل، خزانه ٔ مملکت که درآمد و هزینه ٔ مملکتی بدانجا مربوط است.
- خزانه ٔ مملکت، خزانه ٔ کشور که درآمدهای کشور و سرمایه ٔ کشور در آنجا سپرده میشود و مخارج کشور نیز بدانجا حواله میگردد.
|| قلب. دل. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

خزانه‌ دار

Bursar, Cashier, Treasurer

فرهنگ معین

خزانه دار

ر ی یس خزانه، تحویل دار. [خوانش: (~.) [ع - فا.] (ص فا.)]

فرهنگ عمید

خزانه دار

رئیس خزانه، تحویل‌دار،
(صفت) [قدیمی، مجاز] حفاظت‌کننده،

فرهنگ فارسی هوشیار

خزانه دار

خزینه دار، انبار دار

حل جدول

خزانه دار

خازن، گنجور، مستوفی، صندوق دار

گنجور

مستوفی

مستوفی، گنجور، خازن

گنجور،مستوفی


خزانه ‌دار

خازن

واژه پیشنهادی

خزانه دار

صندوقدار

فارسی به عربی

خزانه

خزانه، خزینه عامه، قاموس المعانی، کنز

گویش مازندرانی

خزانه

انبار، خزانه، حوض آب گرمابه های قدیمی

معادل ابجد

خزانه دار

868

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری